رمان دختران زمینی پسران آسمانی8


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 3953
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[44,0];
رمان دختران زمینی پسران آسمانی8
دو شنبه 28 دی 1394 ساعت 21:15 | بازدید : 371 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

آریانا

به محض این که وارد شدم خانواده ی خاله رو دیدم...اینا اینجا چی کار می کنن ...باهاشون احوالپرسی کردم و کنار لیلا دختر خالم نشستم ...اصولا ما با خانوده ی خالم رفت و آمد نداریم فقط عید ها همدیگه رو می بینیم ...مامانم اومد کنارم و تو گوشم زمزمه کرد:

مامان-آریانا بیا آشپرخونه کارت دارم ..

بدون حرف و با معذرت خواهی از جمع باهاش به طرف آشپزخونه رفتم ...تا رسیدیم با فضولی پرسیدم:

من-چی شده مامان .......

مامان-یک ساعت قبل از اینکه برسی یه خانومه زنگ زد ...گفت پسرم هم دانشگاهی دخترتونه و از خانومی و جمالات ایشون خیلی برام میگه ...خلاصه کلی پاچه خواری کرد و آخرش گفت که می خواد برای آشنایی بیشتر همراه خانواده بیان شیراز ..

دو تا شاخ بالای سرم در آوردم ...یعنی این کیه ؟؟...نکنه هومن بوده ....نه اون میدونه من سایشو با تیر می زنم ...آقای دیبا چه طور ؟؟؟...نه بابا اون بدبخت که خیلی سر به زیره یه بارم باهام حرف نزده ...آقای فکور چی ؟؟؟...نه بابا اون که عاشق نداست ...اصلا ضایع است این بشر ولش کنی می چسبه به ندا ...پس کیه ...با تعجب گفتم:

من-معرفی نکرد ؟؟؟

مامان-نه والله ...اینقدر هول هولکی اینا رو گفت که اصلا یادم رفت فامیلی شوهرش رو بپرسم ...

پامو به زمین کوبیدم:

من-همش تقصیر تو دیگه مادر من ...نباید اسم یارو رو بپرسی که من بدونم کیه خانواده داره ...لات ....سر به زیر ...کیه بابا 

مامان-خوب حالا توام ...شلوغش کردی ...

بعد ادامو در آورد:

مامان-لات ..سر به زیر ...دیگه برای من آدم شناس شده ...فوقش اگه خوب نبودن یا خوشت نیومد ردشون می کنیم ...اولین خواستگارت نیست که خوبه خواستگارات پاشنه ی در و از جا کندن ...

من-خواستگارام غلط کردن....اصلا شما چرا بهشون اجازه دادی بیان مگه من بهتون نگفتم فعلا قصد ازدواج ندارم ...

مامان-آریانا جون نگا کن ترانه هم رفت سر خونه زندگیش ...تو هم دیر یا زود باید بری ...خسته شدم از بس به این و اون گفتم فعلا می خواد درس بخونه ...مردم فکر می کنن مشکلی داری دخترم ...بابات گفت که بذارم بیان ...اونا هم گفتن پنجم عید اینجان ...من حواس پرت هم یادم رفت بپرسم فامیلیشون چیه ...

داشتم از فضولی میمردم ...یعنی این خواستگار مرموز کیه ؟؟...با گلافکی لبم رو جویدم که صدای لیلا از پذیرایی به گوش رسید:

لیلا-آریانا مردی ....کجایی پس؟؟؟

زیر لب گفتم:

من-تو یکی بمیر که اصلا حوصلتو ندارم ...
مامان چشم غره ای بهم رفت

منم با بی میلی رفتم و کنار لیلا نشستم ....خالم با لحن زننده ی همیشگی گفت:

خاله-شنیدم تا چند شب دیگه قراره برات خواستگار بیاد ...فکر کنم اولین نفر نه ؟؟؟...اگه آدابشو بلد نیستی از لیلا بپرس خاله ....

از اونجایی که منم هیچوقت کم نمیارم گفتم:

من-خاله جون خودم اجازه نمی دادم بیان وگرنه خواستگارا پاشنه ی درو از جا کندن ...یکیشون برادر دوستتون بود خانوم دارایی ...نمی دونم چرا نیومد خواستگاری دختر شما که دوستشون هستید ....البته خانوم دارایی هیچوقت بد سلیقه نبود همیشه دست رو بهترین ها میذاشت ....

آخیش ....خوب جوابتو دادم ...مامان داشت با چنگ صورتشو می کند و بابا هم ریز می خندید ...لیلا اما فارغ از جنگ بین من و مامانش موزشو می خورد ....

بعد از رفتنشون مامان با عصبانیت سرم داد زد:

مامان-این خواهر بیچاره ی من سالی یه بار میاد اینجا ...یه کاری کن همون یه بارم نیاد ....

بابا در صدد دفاع از من در اومد:

بابا-چی کارش داری مرجان ...

و اومد و بوسی ازم کرد:

بابا-دختر خودمی بابا ...با جوابت کیف کردم ...

مامان با تعجب گفت:

مامان-اِ ....مسعود ....دستت درد نکنه ...خواهر بیچاره ی من چه هیزم تری به تو فروخته ...

بابا-اوه ...اوه ...اریانا فرار کن ....مامانت داره عصبانی میشه ...

من هم سریع به طرف اتاقم رفتم و میون راه دیدم که بابا مامان رو در آغوش کشید تا از دلش در بیاره ...همش یه فکر تو سرم می چرخید ...اگه این خواستگار مرموز آراد باشه چی ؟؟....



***



مهدیس





با ورودم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد یه کادوی بزرگ بود ....بابا و مامان هر دو با هم گفتن:

-عیدت مبارک دخترم....

بی توجه به کادویی که بهم چشمک میزدم رفتم توی بغلشون ...آغوش گرمی که با دنیا عوضش نمی کنم ...بابا گفت:

بابا-باز کن ببین خوشت میاد ....

کادو رو باز کردم ...یه ست لباس شب با کیف و کفش ...لباس قرمز بلندی که با موهای طلاییم هارمونی جالبی ایجاد می کرد ...با قدر دانی گفتم:

من-ممنون خیلی قشنگن 

مامان-سفارش دادم مهیار از ترکیه برات آورد...

همینو کم داشتم ...اگه از این به بعد لباس رو بپوشم خالم میگه:

-خیلی بهت میاد عروس گلم ...

-قابلت رو نداره عروس گلم 

-ان شاالله برای بچه هاتون ...

وایی خدا به دادم برس ...با ناراحتی تشکر کردم و خواستم به اتاقم برم که تلفن زنگ زد 

مامان-حتما مهیاره زنگ زده ببینه رسیدی یا نه ....

ای مهیار بمیره من راحت شم ...مامان برداشت :

مامان-الو ...

-.............................

مامان-سلام بله درست گرفتید ....

-................................

مامان-بله یه لحظه گوشی ...

و گوشی رو به طرف بابا گرفت و گفت:

مامان-با تو کار دارن علی ....

بابا با حرکت سر پرسید کیه؟؟...مامان هم شونه ای بالا انداخت که یعنی نمی دونم بابا گوشی رو برداشت:

بابا-الو ...

-............................

بابا-سلام بفرمایید .......

-...............................

بابا-بله آقای آریانژاد ....

با شنیدن اسم آریانژاد تمام تنم لرزید....یعنی این همون آریانژادیه که من میشناسم ...نمی دونم چی گفت که چهره ی بابا باز شد:

بابا-بله همسرتون رو میشناختم قرار بود با هم همکاری داشته باشیم ولی اون اتفاق ....

و دیگه ادامه نداد :

بابا-بفرمایید آقای آریانژاد ....

-...............................

بابا-خواهش می کنم ...تشریف بیارید منتظرتون هستم .....

-...............................

بابا-قربان شما ......

-..................

بابا-خدانگه دار ..........

و گوشی رو سر جاش گذاشت ...مامان با حالت پرسشی نگاهش کرد و گفت:

مامان-کی بود علی ؟؟

بابا-آقای آریانژاد یه زمان با همسرش شریک بودیم ....همسر کاریی داشت ...بیچاره رو کشتن ....

مامان دستش رو به طرف دهنش برد و جیغ آرومی کشید:

مامان-وایی حیوونکی ....حتما خیلی سختی کشیده ...

بابا نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداخت و گفت:

بابا-خانوم چند تا شرکت مهندسی دارن ...خیلی پولدارن ...

مامان-خوب حالا چرا زنگ زده بودن ....

بابا با تردید نگاهی به من انداخت و گفت:

بابا-می خوان بیان خواستگاری مهدیس ....

کاش این همون آریانژادی بود که من میشناختم ولی اگه مامان سپهر با بابا شریک بود قطعا خبر می شدم ...آهی کشیدم و گفتم:

من-زنگ بزنید و کنسل کنید ...

بابابهم توپید:

بابا-زشت دختر ....

من- به درک که زشته هنوز پسر اونیکی همکارت رو یادم هس اینقدر مامانی بود که برای حرف زدن هم به مامانش نگاه می کرد تا اجازه ی حرف زدن بگیره...

بابا با جدیت نگاهم کرد:

بابا-اینا میان و تو هم جواب مثبت میدی ...

من-شما نمی تونید مجبورم کنید ...

بابا-چرا نمی فهمی این قضیه آیندت و تامین می کنه ....

من-این حرف از شما بعیده ...شمایی که با عشقتون ازدواج کردید منم می خوام با عشق ازدواج کنم ...

و منتظر نموندم تا حرف دیگه ای زده بشه و به اتاقم پناه بردم ...کاش این خواستگار سپهر بود ...

ترانه 



مامان به زور چند قاشق به خوردم داد و منم از شدت اضطراب همه رو بالا آوردم ...اینقدر عق زدم که اشک به چشمام اومد ...مامان و بابا یه جوری نگام می کردن داشتم زیر نگاهشون آب می شدم ...خوب شد آریا و تارا رفتن خونه عمو مسعود وگرنه اونام فکرای بد می کردن ...همونطور که دور دهنم رو با دستمال پاک می کردم گفتم:

من-چیزی شده چرا اینجوری نگام می کنید؟؟...

مامان-تو بگو چی شده ...

و بعد رو به بابا گفت:

مامان-حمید یادته تارا رو که حامله بودم طرفم که میومدی عق می زدم ...

بابا هم سری به نشونه ی تصدیق تکون داد ...خوب الان این یعنی چی ؟؟؟...می خوایید بگید من حاملم ...نه به قرآن نه به پیر نه به پیغمبر ...تا اومدم حرف بزنم زنگ در زده شد ...بابا جواب داد:

بابا-کیه؟؟...

-.................

بابا-به آقا داماد بیا بالا ذکر خیرت بود .....

وایی پنداره ....بدبخت شدم ...با استرس به در نگاه کردم که مامان خندید:

مامان-چند وقته ندیدیش مادر؟؟؟؟...

تو که نمی دونی من آرزو می کنم هیچوقت نبینمش ...ای ببر صداتو تران سقت سیاست دعات میگیره ...بابا در رو باز کرد و پندار رو تو آغوش کشید پندار هم عید رو تبریک گفت و مامان که دیگه طاقتش طاق شده بود به طرف پندار رفت و توی آغوشش چند ثانیه موند...گفته بودم این مامان من داماد دوسته ببین منو اینقدر بغل کرد که این عوضی رو بغل کرد ....پندار به من رسید و ابروش رو داد بالا ...با صدای لرزونی گفتم:

من-خوش اومدی ...

سری تکون داد ...مامان رو به من گفت:

مامان-چرا وایسادی نگاش مادر کتش رو از دستش بگیر ...

ولی انگار که یه چیزی رو به یاد آورده باشه گفت:

مامان-البته تو نمی خواد با این وضعت کار کنی ...

پندار با حالت پرسشی گفت:

پندار-با چه وضعی مادر جون...

مامان چیزی نگفت و کت چرم پندار رو گرفت ...مامان چای آورد و پندار با پاچه خواری گفت:

پندار-آخ مامان مگه شما به من برسید این دختر شما که همش نیمرو به ما میده ...

بهش اخم کردم هنوز صحنه های دیشب جلوی چشمام بود ...مامان هم به من اخم کرد و گفت:

مامان-میشناسمش مادر جون این دختر من خیلی تنبله ...بمیرم برات چی میکشی از دستش ...

من-اوا ....مامـــــــــان..

مامان-چیه دروغ میگم بگو دروغ میگی...

من- شما شریک دزدی یا رفیق قافله ....

مامان-نمی خواد این وسط واسه من ضرب المثل ردیف کنی ....من تو رو میشناسم ...حالا اینو ول کن برو یه چیزی بیار براش بخوره ...

بعد دوباره گفت:

مامان-البته یادم نبود تو با این وضعت نباید کار کنی ...

پندار در حالی که با یه ژست خاص چاییش رو به سمت دهنش میبرد و ساعت گرون قیمتش رو به نمایش میذاشت گفت:

پندار-نگفتی مادر جون چه وضعی ....

مامان با شادی زایدالوصفی گفت:

مامان-مژده بده پندارجان ...داری بابا میشی ...

چایی به گلوی پندار پرید و منم رنگ به روم نموند ...بابا محکم به پشتش زد و تا نفسش برگشت داد زد:

پندار-دارم چی میشم؟؟...

مامان-بابا ....دوست نداری بابا بشی پسرم؟

پندار وحشتناک نگام کرد ... و رو به مامان گفت:

پندار-آزمایش دادید؟؟...

مامان-نه بابا من خودم استادم ...ولی اگه خواستی بیبی چک میگیریم داروخونه سر کوچست .....

داشتم از خجالت آب میشدم ...چرا این موضوع اینقدر بزرگ شد ...زیر لب گفتم:

من-مامان چرا این حرفو میزنی ...هیچوقت چنین اتفاقی نیوفتاده ...

مامان-تو حرف نزن ....

التماس آمیز به پندار نگاه کردم و اون رو به مامان گفت:

پندار-شما چرا این حدس رو میزنید مامان ....

مامان-زنت تا چند لحظه ی پیش از زور عق زدن در حال مرگ بود ...

یا اعتراض گفتم:

من-مامان من چرا فکر بیخودی میندازی تو سرش ...من فقط مریض شدم تقصیر خودمم هست ....ناپرهیزی کردم ...

مامان-تو که راست میگی ولی این خط این نشون تو حامله ای ...

اعصابم خورد شد و داد زدم:

من-دِ نیستم مادر من ...اون تارا با این که پنج ماه از ازدواجش میگذره هنوز حامله نشده حالا من یکاره بیام بچه بیارم که چی بشه....خیالت راحت شد اعصابم رو به هم ریختی ...

و سرم رو توی دستام گرفتم مامان هم با صدایی توام با گریه گفت:

مامان- دستت درد نکنه ...حیف من که اینقدر دور تو میگردم ...

و به آشپزخونه رفت صدای آروم بابا به گوش رسید:

بابا-کار زشتی کردی بابا ...

و دنبال مامانم رفت منم شقشقه هام رو فشار دادم ...خیلی فشار روم بود ...صدای پندار بیشتر اعصابم رو متشنج کرد:

پندار-که پیش پرهامی ....من حال تو رو میگیرم ...باور کن اگه اس ام اس نداده بودی از زیر سنگ هم بود پیدات میکردم و دو سه دور از روت رد میشدم و ....

نذاشتم ادامه بده و با صدای آروم ولی عصبی گفتم:

من-ببر صداتو پندار ....اعصابم به اندازه ی کافی خورد هست ....در ضمن بد از ظهر آماده باش که بریم تهران عید دیدنی مامانتینا ...

و بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم....

توی ماشین کنار پریسا نشسته بودم و به حرفاش گوش میدادم:

پریسا-الهی برات بمیرم چطوری این پندار رو تحمل میکنی....

من-به سختی ....

خندید ....امروز سوم عید و ما در حال بازگشت به شیرازیم البته به اتفاق هوری جون و بابا ...نمی خوام از خونه و تجملاتشون براتون بگم چون هرچی بگم کم گفتم ...خوشبختانه اونجا بودن با پریسا رو بهانه کردم و از رفتن به یه اتاق با پندار سر باز زدم ...با پریسا خیلی خوب میجوشم ...هوری جون سرش رو آورد جلو و آروم گفت:

هوری-غیبت نکنید ...اونم پست پسر یکی یکدونه ی من ...

پندار و باباش جلو نشسته بودن و بحث داغ ولی خسته کننده ی تجارت رو دنبال می کردن:

پریسا-کی ما ؟؟....ما اصلا حرف زدیم ترانه ...

سرم رو معنای مخالفت تکون دادم و هوری جون گفت:

هوری-پریسا نذار دهنم رو باز کنم ...

پریسا چیزی نگفت و هوری جون خندید و برگشت سر جاش ...پریسا رو به من گفت:

پریسا-بزار چند تا از نقطه ضعف هاشو برات فاش کنم ...اول این که پندار عاشق فسنجون ...می تونی با یه فسنجون خرش کنی ....دوم این که از بیخبری متنفر ....سوم اینکه خیلی فضوله ...دیگه ...اممممم....دیگه یادم نمیاد ولی سعی میکنم بعدا بیشتر برات بگم ...

با رسیدنمون حرف های پریسا هم تموم شد ...همگی پیاده شدیم و وسایل رو بالا بردیم....آریانایینا و مهدیسینا خونمون بودن ...پریسا رو بهشون معرفی کردم و همگی کنا هم نشستیم ...مهدیس خوب با پریسا گرم گرفته بود تو این فرصت آریانا منو کنار کشید و کنار گوشم گفت:

آریانا-پس فردا قراره برام خواستگار بیاد ...

به گوشام اعتماد نداشتم ...تقریبا جیغ زدم:

من-چی ؟؟؟؟؟؟

در دهنمو گرفت و گفت:

-اِ دختر یواش تر میخوایی همه خبر بشن ....

با فضولی پرسیدم:

من-ولی تو که به هیچ کس پا نمیدادی ...

آریانا-اینم دست خودم نبود وگرنه نمیذاشتم بیان ...مامانم جواب داده و اون زنم گفته که یکی از همکلاسی هام عاشق و شیدام شده و اونام میخوان برای آشنایی بیشتر بیان شیراز ...

من-حالا کی هست؟؟...

آریانا-بدبختیم همینجاست نمی دونم یارو کیه ...تازه یه چیز عجیب تر ...همون شب هم قراره برای مهدیس خواستگار بیاد طرف فامیلیش آریانژاد ...

این یه قلم دیگه نوبر بود ....با دو تا چشم توپی نگاهش میکردم ...غیر قابل باورد بود ...دو تا خواستگاری اونم تو یه روز ...این قطعا از پیش تعیین شده بود ....صدای آروم آریانا به سختی به گوش میرسید:

آریانا-حالا چی کار می کنی ...میری پیش مهدیس یا میایی پیش من...

من-واسه چی باید بیام پیشتون؟؟...

آریانا-خره واسه خواستگاری دیگه ...

من-آها ...دیگه من چرا بیام میبینی که فامیلای شوهرم ریختن سرم نمی تونم جایی برم ...

آریانا تقلیدم رو درآورد و زیر لب غر زد:

آریانا-یه جوری واسه من شوهرم شوهرم میکنه انگار آسمون باز شده و پندار افتاده پایین ....بدبخت شوهر ذلیل ...

من-میبینمت آریانا خانوم ....

و هر دو به بحث بین مهدیس و پریسا گوش دادیم ....

مهدیس



جلوی آیینه نشستم ...نه آرایشی کردم نه موهامو درست کردم ....مامان در زد و وارد شد ...با دیدن من خشکش زد ...با عصبانیت گفت:

مامان-این چه ریخت و قیافه ای؟؟...

من-مگه چطوریم؟؟؟ زشتم ؟؟؟....

مامان-نه عزیز مامان ولی یه آرایشی بکن یا موهاتو جمع کن ...

من-نه مامان نیازی نیست ...در ضمن من اصلا آرایش کردن بلد نیستم ...

مامان-همین که گفتم مهدیس ...نمی خوایی رو اعصابم راه بری که میخوایی؟؟؟؟

تسلیم شده و ناراحت گفتم:

من-نه نمیخوام ...

مامان رفت و با کیف لوازم آرایشش برگشت ...رو به روم نشست و نگاهی به لباسم انداخت:

مامان-این چیه پوشیدی ؟؟...

و به طرف کمد رفت و کت و شلوار شکلاتی که روش خط های کرم رنگ بود و بیرون آورد ....باز رو به روم نشست و شروع کرد به آرایش کردنم ...مو های لخت و بورم هم دم اسبی بست ...مو های جلوم رو اونقدر کشیده بود و از بالا بسته بود که چشمام کشیده شده بود و خمار به نظر میرسید ...قیچی رو آورد و پایین مو هام رو یکدست کرد ....با اینکه بسته شده بودن تا کمرم میرسیدن ...کت و شلوار رو پوشیدم و پیراهن ساتن کرمی هم زیرش ...عالی شده بودم ولی چه فایده هر چی بهتر باشم اونا بهتر میپسندن و بابا بیشتر بهم اصرار میکنه که ازدواج کنم ...صدای آیفون مامان رو پایین کشوند ...منم بعد از اینکه از خیره شدن به خودم دست برداشتم به طرف در ورودی رفتم و کنار مامان بابا وایسادم ...بابا در ورودی رو باز کرد ...مردی میانسال و قد بلند با موهای جوگندمی وارد شد ...با بابا دست داد و به مامان سلام کرد به من که رسید چند لحظه نگاهم کرد و لبخندی زد :

مرد-ماشاالله چه دختر ماهی دارین آقای کیانی ....

بابا –شما لطف داری بفرمایید ...

یه دختر چشم مشکی و ملوس با یه بچه ی کوچولو داخل شد ...با لبخند بهم سلام کرد و زیر لب گفت:

دختر-داداشتم خوش سلیقست ماشاالله ...

یه پسر هفده هجده ساله هم پشت سرش ...این اومده خواستگاری من ؟؟؟:

پسر-سلام زن داداش ...

خوب خدا رو شکر این نبود ...به طرف در برگشتم ...نه؟؟؟...این ....این اینجا چی کار میکنه ...سپهر توی کت و شلوار سرمه ایش میدرخشید ...پا درون خونه گذاشت ...مامان سریع شناختش :

مامان-سلام آقا سپهر ...

سپهر-سلام سارا خانوم ...

بابا شدیدا پسندیدش ...به من که رسید دسته گل رو به دستم داد و توی چشم هام خیره شد ....چشم هاش برق شیطنت داشت:

سپهر-قابل شما رو نداره ...

با لبخند کم رنگی از دستش گرفتم و هزار بار خدا رو شکر کردم که به حرف مامان گوش دادم و آرایش کردم ..

همگی رو مبل ها نشستیم و بابا و آقای کیانی مشغول حرف زدن شدن ...بعد از یه ربع که من پشه ها رو پر می دادم و دختر کوچولوی سمیرا(خواهر سپهر)تموم شیرینی ها رو خورد بابا ی سپهر با یه سرفه ی مصلحتی همه رو ساکت کرد و گفت:

-خوب آقای کیانی اگه موافق باشین بریم سر اصل مطلب ...

بابا-بفرمایید خواهش می کنم ...

بابای سپهر رو به من گفت:

-شما نمی خوایید یه چایی به ما بدید عروس خانوم ...

بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ...بعد از آوردن چایی باباش گفت:

-آقای کیانی عزیز اگه اجازه بدید این جونا برن با هم دیگه سنگاشونو وا بکنن ...

بابا-اجازه ی ما هم دست شماست آقای آریانژاد...

و بعد رو به من ادامه داد:

بابا-مهدیس جان سپهر رو ببر اتاق خودت با هم صحبت کنید ...
سرم رو پایین انداختم و راه افتادم ...در اتاقم رو باز کردم و گذاشتم اول داخل بشه

نمی خواستم نشون بدم از این که اومده خواستگاریم خیلی خوشحالم ...در و بستم و تکیمو دادم بهش ..سپهر روی تخت نشست هنوز چشماش از شیطنت برق میزد ...حالت ناراحتی به چهرم دادم و گفتم:

من-سپهر این مسخره بازی ها چیه؟؟..

سپهر-کدوم مسخره بازیا؟؟

من-همین که پاشدی اومدی خواستگاری ...

سپهر-جرم که نکردم اومدم خواستگاری عشقم ...

من-عشقت ؟؟؟...هنوز یادم نرفته که دفعه ی آخر چطوری سرم داد زدی ...

سپهر-اون لازم بود ...

من-پس حالا هم لازمه که من جواب منفی بدم ...

هنوز اون شیطنت توی چشماش موج میزد ...بلند شد و به طرفم اومد ...دستاش رو دو طرف سرم که چسبیده بود به در گذاشت ...صورتش بهم نزدیک کرد و گفت:

سپهر-تو همچین کاری نمی کنیم ...

ابرویی با شیطنت بالا انداختم:

من-می بینیم ...

سپهر-اِ...که اینجوریاست ...باشه ...فقط یادت نره خودت خواستی ...

و منو از زمین کند ...وایی اگه الان مامان بیاد صدامون کنه چی ...با نگرانی توی چشماش زل زدم:

من-سپهر منو بزار زمین هر آن ممکنه مامان بیاد صدامون کنه ...

سپهر-خوب بیاد ...

و نشست روی تخت ...دست و پا میزدم ولی فایده ای نداشت توی بازو های قدرتمندش اسیر بودم و کاری نمی تونستم انجام بدم :

سپهر-اینم برای این که مامانت یه صحنه ی جالب تر ببینه ...

و لباشو روی لبام چسبوند و با ولع شروع به بوسیدنم کرد...من نه همراهیش میکردم نه مانعش میشدم ...مسخ شده بودم ...احساس میکردم لبام داره کنده میشه...عقب کشید و گفت:

سپهر-من خیلی گرمم ...پس سعی نکن خودتو از من دریغ کنی ...

هر دو نفس نفس میزدیم ...سپهر دوباره لباشو روی لبام گذاشت ...منم همراهیش کردم ...این چیز نبود که بخوام یاد بگیرم ...این از روی غریزم بود ...بی توجه به اطراف به کارمون ادامه میدادیم که صدای خوردن در به دیوار اومد ...وایی نه ...نازنین (دختر سمیرا)توی درگاه در وایساده بود و انگشت سبابش رو به دهنش گرفته بود و به ما زل زده بود ...داشتم از خجالت آب میشدم ...انگشتش رو از دهنش بیرون کشید و به ما اشاده کرد:

نازنین-دالی ...زن دالی ...بوس؟؟؟

اگه تو هر موقعیت دیگه ای بودم حتما تا الان به این حرفش کلی خندیده بودم ....ولی الان فقط میترسیدم این بچه جلوی دیگران حرف بزنه ...سپهر بلند شد و منو روی تخت نشوند ...به طرف نازنین رفت و بقلش کرد ...درو بست و اومد نشست کنارم ...ای خدا این بچه چقدر خوشگله ...چشمایی عسلی و مو هایی خرمایی ....درشتی چشماش به حدی بود که وقتی بهش نگاه می کردی ناخوآگاه دو تا چشم بزرگ عسلی میدیدی ...سپهر ابنباتی از جیبش در آورد و به دست نازنین داد:

سپهر-دایی جون از این موضوع به کسی چیزی نگی دختر خوب...

داشت بهش باج میداد ...نازنین گفت:

نازنیت-دلباله ی چی؟؟؟؟

ای شیرینک ...بخورمت ...:

سپهر-وایی خدا ببین چه جوری گرفتار یه فسقلی شدیم ...

و با مهربونی بهش گفت:

سپهر-همین بوس دایی و زن دایی دیگه ...

نازنین-فقط به مامان میگم ....

سپهر-نه نه ...به کسی نگو تا ببرمت پارک ...

نازنین دست زد و گفت:

نازنین-باشه ...باشه ... دالی سپهر...

و از روی پای سپهر پایین پرید ....رفت بیرون و در و بست ...سپهر با همون شیطنت برگشت طرفم و گفت:

سپهر-خوب کجا بودیم؟؟..

من-دیگه حرفشم نزن ...ایندفعه مامانم میاد....نمی تونی مامانمو با یه آبنبات خر کنی آقا سپهر ...

از ته دل خندید و گفت:

سپهر-حالا جدی جدی تو از همسر آیندت چه انتظاری داری ؟؟...

من-به شما مربوط نیست ...

سپهر اخم کرد و گفت:

سپهر-پس به کی مربوطه؟؟؟...

من-به همونی که میخواد همسر آیندم باشه ....

سپهر-اون که روبه روت نشسته ....

من-از کجا می دونی خودتی؟؟...

سپهر-آخه اگه من همسرت نباشم تو دیگه زنده نیستی که بخوایی با اون یارو ازدواج کنی ....حالا بگو معیارات چیه؟؟...

من-یه شوهر ایده آل که به خونه و زندگیش عشق میورزه و هیچوقت بهم دروغ نمیگه ...من از دروغ متنفرم ...این گناه نابخشودنی ...
اخم هاش رفت توی هم و فکش منقبض شد ....چهرش جوری جمع شده بود که احساس می کردی یه درد بزرگ توی دلش ....

سپهر 

وقتی گفت که دروغ یه گناه نابخشودنی دلم به درد اومد ...این دقیقا همون چیزیه که من از اولین لحظات دیدار انجام دادم ...دروغ گفتن ....نقش بازی کردن ...دلداده بودن ...هی چی می خوایین اسمش رو بذارین..با ناراحتی گفتم:

من-خوب قبوله ...حرف دیگه ای نیست ...

اونم که از تغییر ناگهانیم تعجب کرده بود سریع گفت:

مهدیس-چیزی شده سپهر؟؟....من حرف بدی زدم....

من-نه ولی بلند شو بریم بیرون احساس می کنم دارم خفه میشم ...

با هم بیرون اومدیم و قبل از این که مهدیس چیزی بگه من گفتم:

من-ما حرفامون رو زدیم ...

همه برگشتن طرفمون ...بابا رو مهدیس پرسید:

بابا-و نتیجه عروس خانوم؟؟؟

مهدیس سرش رو پایین انداخت و گفت:

مهدیس-باید فکر کنم ...

بابا-پس ما بی صبرانه منتظر جوابت هستیم ...دیگه بریم ...

بابای مهدیس بلند شد و گفت:

بابا-کجا آقا آریانژاد ...

دوست داشتم خر خره ی باباش رو بجوم ولی الان وقتش نبود ..الان وقت ظاهر سازی بود :

بابا-با اجازه ی شما دیگه باید مرخص بشیم ...ساعت دوازدس نازنین باید زودتر بره تو رخت خواب ...

و به طرف در اومد ...میون کلی تعارف بیرون اومدیم ...لحظه ی آخر نگاهم توی نگاه مهدیس قفل شد ...به باباش نگاه کردم ...خدایا کمکم کن ...میون عشق و انتخاب گیر کردم ...خدایا خودت کمکم کن بهترین انتخاب رو داشته باشم ...



***



آریانا 



مامان مثل همیشه کار خودش رو کرد ...یه کت و دامن زیبا با آرایشی ملایم ...من هیچوقت حریف مامان نمیشم ...با صدای زنگ خونه مامان از پایین پله ها صدام زد:

مامان-آریانا ...مهمونا اومدن 

با دلخوری داد زدم:

من-میام ...

و آخرین نگاه رو توی آیینه به خودم انداختم ...از قصد طولش دادم ...تو پیچ پله ها یه نفس عمیق کشیدم و آرزو کردم از اینکه میرم پایین پشیمون نشم ... پا روی اولین پله گذاشتم سرم رو آوردم بالا...یه خانوم و یا آقا ...سلام کرد ولی از چیزی که میدیدم در مرز سکته بودم ....این ...اون کسی که میخواست بیاد نمی تونه این باشه ...
اخم هام رو توی هم کشیدم و پایین اومدم ...مامانش با خوشحالی تموم اومد و منو توی آغوش کشید ولی من هنوز با اخم بهش نگاه میکردم ...چه رویی داره این بشر ....فکر می کنید کی بود؟؟

؟؟....کسی که من ازش بیزارم ...هومن ....هومن شکیبا ....ماتم برده بود ...با اخم به هومن نگاه میکردم ...همگی نشستیم و من با حالت عصبی ناخون هام رو میجویدم ...چرا نباید آراد باشه ؟؟؟...آخه خدایای چرا هومن ...بالاخره لحظه ی عذاب آور فرا رسید ...حتی نفهمیدم چطوری صحبت رو به اینجا کشوندن:

بابا-آریانا آقا هومن رو به اتاقت راهنمایی کن یا هم صحبت کنید ....

با رخوت برخاستم هومن هم دنبالم اومد ...صدای بابا رو شنیدم:

بابا-ماشالله چه پسر برازنده و مودبی داری آقای شکیبا ...

بیشتر عصبانی شدم ...در اتاق رو طوری باز کردم که خورد به دیوار و برگشت ...دستم رو به بغل زدم و عصبی گفتم:

من-بفرمایید تو ...

داخل شد ...در رو بستم و روی صندلیم نشستم و به اون که روی تختم نشسته بود زل زدم...دستم رو به بغلم زده بودم و با طلبکاری نگاهش میکردم و اونم انگار واقعا کار بدی انجام داده سرش رو پایین انداخته بود...بعد از پنج دقیقه با کلافگی نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:

من-مثل این که دلیلی برای اینجا بودنتو ندارید ...

هول شد و سریع گفت:

هومن-البته که دارم ...

من-منتظرم که بشنوم ...

یه خورده این پا و اون پا کرد و آخرش با عرق شرم گفت:

هومن-راستش خانوم جاوید من از اولین لحظات دیدار شما ...عاشقتون شدم ...

پوزخند صدا داری زدم و زیر لب تکرار کردم:

من-عاشق ؟؟...

دوباره دستپاچه شد:

هومن-ببین آریانا ...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

من-آریانا خانوم !!

هومن-ببینید آریانا خانوم اگه من با من ازدواج کنید دنیا رو به پاتون میریزم ...قول می دم هیچ کمبودی توی زندگی نداشته باشید ...وضع مالی ما در حد عالی ...همه چیزی در اختیارتون میزارم ...

پریدم وسط حرف هاش و با تحکم گفتم:

من-از این در که رفتیم بیرون من این مزخرفات رو فراموش می کنم و تو میگی که نظرت عوض شده و ما به درد هم نمی خوریم ...فهمیدی؟؟...

با جسارتی که ازش سراغ نداشتم توی چشمام زل زد و گفت:

هومن-این همه راه رو نیومدم که بهشون بگم منصرف شدم ...

من-اِ ...که اینجوریاست ...پس بچرخ تا بچرخیم آقا شکیبا ...

و بلند شدم و زود تر از اتاق بیرون زدم ...قبلا بابا باهام هماهنگ کرده بود که حق ندارم سریع جواب منفی بدم ...آقای شکیبا بابای هومن پرسید:

شکیبا-خوب عروس خانوم دهنمون رو شیرین کنیم ....

بدون خجالت گفتم:

من-باید فکر کنم آقای شکیبا ...

اونام بدون هیچ حرف اضافه ای بلند شدن و شرشون رو کم کردن ...تا رفتن بابا شروع کرد از خوبی های هومن گفت:

بابا-چقدر پسر با ادب و متینی بود ...

مامان هم تصدیق میکرد ...بابا ازم پرسید:

بابا-آریانا جوابت چیه؟؟..

من-معلومه که منفی ...

بابا با خشم عربده کشید:

بابا-چرا با آبروی من بازی می کنی دختر ...مردم چه فکری می کنن ..میگن حتما این دختر یه عیبی داره که با وجود این همه خواستگار نمیره خونه ی بخت ...

من-بهتون گفتم که من نمی خوام جایی برم ...نکنه خیلی ازم خسته شد و زود تر میخوایید دکم کنید ...

بابا-همین که گفتم آریانا تا یه هفته ی آینده باید به یکی از خواستگارات جواب مثبت بدی ...چه هومن چه بقیه ...اگر نه با هومن ازدواج می کنی ..

می خواستم حرفی بزنم که گفت:

بابا-این حرف آخرمه ...
و راه اعتراض رو بست با گریه به اتاقم رفتم

خوب می دونستم که نمی تونم با کسی به جز آراد ازدواج کنم....کم کم برق های خونه خاموش شد و همه به خواب رفتن ...منم روی تختم دراز کشیدم مهدیس اس داد:

مهدیس-کی بود اون خواستگار مرموز...؟؟

جواب دادم:

من-هومن شکیبا ...مال تو چی؟

بعد از چند دقیقه جواب داد:

مهدیس-سپهر ...

اهی کشیدم ...چه شانسی داشت ....



***



ترانه



روی مبل نشسته بودم و به آریانا فکر می کردم ...تو این یه هفته سه نفر دیگه اومده بودن خواستگاریش ...یکیش که هومن بود و دومیش پسر پسر عموی باباش سهیل بود ...من که خیلی ازش بدم میومد پسره ی نچسب همش میچسبید به این دختر و اون دختر ....سومی هم یکی از همسایه هاشون بود که آمار دوست دختراش هر چند روز یه بار میرسید ...آریانا با این وضع تصمیم گرفته بود به هومن جواب مثبت بده ...نمی تونستم اجازه بدم با دستای خودش زندگیشو نابود کنه ...ولی کاری هم نمیتونستم انجام بدم ...باید به گوش پندار میرسوندم که ممکنه آریانا بپره و آراد هیچ وقت نتونه بهش نزدیک بشه ....با این که این چند روز با هم حرف نمیزدیم ولی باید یه جوری بهش بفهمونم آریانا داره ازدواج می کنه:

من-مامان می دونستی بابای آریانا مجبورش کرده که به یکی از خواستگاراش جواب مثبت بده ...

مامان به صورتش چنگ زد و گفت:

مامان-نگو دختر...

من-به جون تو ...هومن شکیبا یکی از همکلاسی هامون اومده خواستگاریش باباش هم گفته الا و بلا باید همین هفته به یکی جواب مثبت بدی ...

هوری جون از مامان پرسید:

هوری-همون دختر چشم سبزه رو میگه که شب عروسی بود...

مامان تایید کرد و شروع کرد با هوری جون حرف زدن ...منم اخمام رو کشیدم تو هم و به پندار که داشت با تعجب نگام میکرد محل چی هم ندادم...پندار بلند شد و به طرف اتاق رفت ...حتما رفت به آراد زنگ بزنه ...ایول تران خانوم ...



***



پندار



از حرف های ترانه سر در نمیووردم ...پس انتقام متا چی میشه ...باید به آراد خبر بدم که زود تر دست به کار شه ...سپهر که خیالش راحته ...همون شبی که هستی رو رسوندم بهم زنگ زد و گفت که کار واجبی داره ...منم رفتم خونشون ...همش چرت و پرت میگفت که میخواد به مهدیس نزدیک بشه تا ازش انتقام بگیره و می خواد بره خواستگاریش ....می دونستم مهدیس رو دوست داره و همه اینا بهانس و از من میترسه ...میترسه که داد بزنم چه طور تونسته مادرشو فراموش کنه ...منم حرفی نزدم ...آراد اما گفت که نمی خواد فعلا اقدامی بکنه ...
سریع گوشیم رو در آوردم و شماره ی آراد رو گرفتم

بعد از چند دقیقه برداشت:

آراد-بله پندار ....

من-کجایی تو مرد...این بی صاحاب سه ساعته داره زنگ میخوره ...

آراد-اتفاقی افتاده ...

من-معلومه که افتاده ...اگر نه من مرض داشتم ساعت دوازده شب بهت زنگ بزنم ...

با نگرانی گفت:

آراد-سپهر چیزیش شده ...بگو ...به خدا من طاقتش رو دارم و ....

پریدم وسط حرفش و داد زدم:

من-زبون به دهن بگیر ...

و آروم تر ادامه دادم:

من-آریانا داره ازدواج میکنه ....

چند لحظه سکوت و بعد صدای نعره ی آراد توی گوشی پیچید:

آراد-آریانا به هفت جد و آبادش خندیده ....آریانا غلط کرده ...

گوشی رو از گوشم دور کردم و داد زدم:

من-ببر اون صدای بلندتو ...

آراد ساکت شد و من دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم:

من-نگران نباش هنوز اتفاقی نیوفتاده ...باباش گفته که تا آخر هفته باید ازدواج کنه .....هومن هم اومده خواستگاریش اگه پا پیش نذاری مرغ از قفس میپره ...

آراد-من باید چی کار کنم؟؟

من-چرا دس دس می کنی مرد ...زود پاشو بیا شیراز ..

با تعجب گفت:

آراد-الان ؟؟؟

من-پس نه فردا ...با مامانت صحبت کن و راه بیوفت 

آراد-راست میگی ...همین الان راه میوفتم ...

و بدون این که اجازه بده خداحافظی کنم قطع کردم ...به گوشیم نگاه کردم و زیر لب گفتم:

من-پسره ی خر....



***



آراد



راضی کردن مامان کار سختی نبود به عشق و این چیزا اعتقاد داشت ولی بابا نه ...بابا رو نتونستم آسون راضی کنم ...مدام میگفت که ما این خانواده رو نمیشناسیم و تو تک پسر خانواده ی پارسایی ...با هر سختی راضیش کردم که همراهمون بیاد و با بی رحمی ساعت سه نصفه شب کشوندمشون توی جاده ی تهران ...ازشون خواستم بخوابن اما مامان مدام می گفت:

مامان-نه مادر ...نکنه خوابت ببره ...اگه تو رو هم از دست بدم میمیرم ...می فهمی آراد ...میمیرم ...

و اشک توی چشماش جمع میشد منم برای این که اشک رو توی چشمای مامان عزیزم نبینم دیگه حرفی نزدم ...تا ساعت های ده توی راه بودیم و وفتی رسیدیم سریع به سمت یه هتل روندم تا زودتر مامان بابا رو اونجا بزارم ...اونا باید استراحت کنن ...بعد از این کار گوشیم رو در آوردم و شماره ی آریانا رو گرفتم:

آریانا-بله؟؟؟...

دلم براش تنگ شده بود ولی از دستش دلخور بودم چه طوری می خواست با هومن ازدواج کنه:

من-سلام ...شنیدم می خوایی ازدواج کنی...

با مکث جواب داد:

آریانا-خوب ...خوب آره 

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...داد زدم:

من-تو خیلی غلط می کنی ...به قرآن اگه بخوایی با کسی به جز من ازدواج کنی زنده به گورت می کنم ...

اونم داد زد:

آریانا-معلوم هس چه مرگته ...

منم بلند تر داد زدم:

من-خفه شو ...به خداوندی خدا اگه بشنوم به هومن جواب مثبت دادی خونت رو می ریزم

دوباره چند لحظه مکث وقتی دیدم چیزی نمیگه گفتم:

من-امشب میاییم خواستگاری ...می بینمت ...

و قطع کردم ...یه نفس عمیق کشیدم ...حتی فکر این که کس دیگه ای بخواد لبای خوشگلشو ببوسه دیونم می کرد ....

مهدیس



سپهر جوجه ها رو باد میزد ....چقدر رنگشون خوشگله ...طلایی ...آراد سپهر رو صدا زد اونم بدون اینکه از جاش بلند شه برگشت ....موقعیت خوبیه برای ناخونک زدن ...دستم رو بردم طرف یکی از تیکه ها که بادبزن روی خورد و احساس درد شدیدی کردم ...با دست دیگم ماساژش دادم و رو به سپهر گفتم:

من-چته وحشی ....

با حالت بامزه ای اخماشو کشید توی هم و گفت:

سپهر-ناخونک ممنوع....

خودمو لوس کردم:

من-حالا چی میشه یه خورده بخورم ...

نچ نچی کرد و دوباره مشغول شد ...زیر لب گفتم:

من-بدجنس...

سرش رو بالا آورد و گفت:

سپهر-چیزی گفتی ...

من-نه ..چیزی نگفتم ....

و به طرف آریانا که زیر آلاچیق نشسته بود رفتم:

من-چطوری عروس خانوم ...خوش میگذره...

لبخندی زد و گفت:

آریانا-آراد فوق العادس....

لب هامو آویزون کردم:

من-خوش به حالت این سپهر که همش دنبال اذیت کردن منه ....

صدای مامانم در اومد:

مامان-بچه ها سیزده به درِ و وسطیش ...بیایید وسطی بازی کنید ...

سپهر داد زد:

سپهر-مامان جون بزارید جوجه ها تموم شه بعد ...

مامان رو به بابا گفت:

مامان-علی بلند شو این سیخ ها رو از دست این بچه بگیر ...می خواییم بازی کنیم ...

بابا بلند شد و با کلی تعارف بادبزن رو از دست سپهر گرفت ...آراد توپ و زیر بغلش زد و گفت:

آراد-بابا ...شما هم باید بازی ...

مرد ها مخالفت کردن ترجیح میدادن بشینن و از طبیعت لذت ببرن ...مامان ترانه هم کمر درد رو بهونه کرد و با هوری و مامان آریانا مشغول شد ...پس فقط ما هفت نفر بودیم ...سپهر گفت:

سپهر-آراد آسون بگیر ...

و بعد رو به ما ادامه داد:

سپهر-شما چهار نفر ما سه نفر ...

ترجیح دادم جوابشو ندم ...کلی بازی کردیم ...سپهر خیلی فرز بود ...بعد از ناهار هم کمی خوابیدیم و عصر هم به طرف تهران راه افتادیم ...من دیگه به سپهر محرم بودم ...یه عقد محضری خونده شد تا بعدا مفصلا عروسی بگیریم ...آریانا و آراد هم صیغه کردن ...بابای من با صیغه مخالف بود ولی بابای آریانا نه ...از سپهر شنیدم که نازنین نتونسته زبونش رو نگه داره و همه چیز رو گذاشته کف دست سمیرا ...اونم با شیطنت به ما نگاه میکرد ...خدایا اول زندگی یه سوتی دادیم بعدیاشو به خیر کن ...



***

ترانه 



تا به خونه رسیدیم بی هیچ حرفی به طرف اتاقم رفتم ...نمی دونم چطوری شد که چشمام روی هم افتاد ....با صدای در زدن بیدار شدم ...در با صدای قیژی باز شد و منم در حالی که چشمامو میمالیدم گفتم:

من-پندار تویی ...چی میخوایی ...

سایه بدون حرف به طرفم اومد ...یه لحظه ترسیدم نکنه پندار نیست ...شروع کردم به جیغ کشیدن ...دستی روی دهنم نشست و مانع جیغ زدنم شد ...بوی گند مشروب توی دماغم پیچید ...ترسیدم ...خیلی ترسیدم ...صدای مست پندار بلند شد:

پندار-می خوامت کوچولو ...

از ترس اشک توی چشمام جمع شد ...نه....این امکان نداره ...پندار هستی رو میخواد ...نکنه بعدا ولم کنه و بره طرف هستی ...اونوقت من میشم یه زن مطلقه ...شروع کردم به دست و پا زدن ولی فایده ای نداشت ...دستش رو از روی دهنم برداشت ...تا خواستم جیغ بزنم دهنم بسته شد ...هر چی تقلا میکردم فایده ای نداشت ...چرا مست کرده این که حالش خوب بود ...در حالی که نفس نفس میزد عقب رفت ...وقتی حرف میزد موجی از بوی مشروب رو حس می کردم:

پندار-دوست دارم ترانه ...

اشک توی چشمام حلقه زد اینا همش از روی شهوت بود ...از روی هوس بود ...با گریه گفتم:

من-پندار جون هوری ولم کن ...تو هستی رو دوست داری نه من ...

صدای مستش دوباره بلند شد:

پندار-نه ترانه این همش یه بازیه ...من فقط تو رو دوست دارم گلم ...

و دوباره لباشو روی لبام گذاشت ...همونطور که گریه میکردم سینشو به عقب فشار میدادم ولی کارساز نبود ...یه دفعه عقب کشید و دستی به گونم کشید ...خیس بود منم بی وقفه هق میزدم ...همونطور که عقب عقب میرفت و تلو تلو میخورد گفت:

پندار-من ....من متاسفم ...متاسفم ترانه ...

و از در بیرون رفت ...گریم قطع نمیشد متنفر بودم از اینکه به بازی گرفته بشم ...با حالی نزار بلند شدم و درو قفل کردم ...مطمئن بودم از امشب شب بیداری هام شروع میشه ...دیگه از ترس خوابم نمیبره ...

پندار



چشمامو باز کردم ...اینجا کجاست ...اه سرم خیلی درد میکنه ...نگاهی به اطراف انداختم ...کنار در اتاق ترانه خوابیده بودم ...دستی به موهای به هم ریختم کشیدم و سعی کردم یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاده ... یه صدا و یه صحنه اومد توی مغزم :

ترانه- پندار جون هوری ولم کن ...تو هستی رو دوست داری نه من ...

این چی گفت ...نکنه ...نکنه دیشب؟؟؟....در اتاق رو با شدت باز کردم ...نه قطعا اتفاقی نیوفتاده وگرنه من الان اینجا چی کار می کنم ...خوش حالم که دیشب کاری نکردم که بعدا پشیمون باشم ...یعنی فکر می کنه من هستی رو دوست دارم؟...با اون کارایی که من کردم معلومه که چنین فکری می کنه ...دیگه نمی تونم طاقت بیارم ...خیلی سخته با دختری که دوسش داری تو یه خونه باشی و کاری نکنی ...هر شب در اتاقم رو قفل می کنم و به خودم نهیب می زنم:

من-تو باید فقط فکر انتقام باشی ...ساحل رفته ولی خاطراتش هست ...

ولی دیگه نمی تونم با این حرف های چرت و پرت از ترانه دور بمونم ...این دختر باید مال من باشه از خونه بیرون زدم ...برای امشب برنامه داشتم...من یه مردم تا کی می تونم تحمل کنم ...این سد تحمل دیشب شکسته شد ...می ترسم ...می ترسم یه روز بفهمه چه جوری وارد زندگیش شدم و اون موقع نتونه ببخشم ...ترانه باید مال من باشه ...دیگه نمیخوام مثل دیشب از حسرت رابطه ی دیگران تا خر خره مشروب بخورم 



***



ترانه





نگاهی به ساعت انداختم ...ده شبه و پندار هنوز نیومده ...شونه رو برداشتم و موهای مواجم رو شونه کردم ...روبه روی آیینه نشسته بودم و آهنگ مورد علاقم رو زیر لب میخوندم:


تموم راهو اومدی که عاشقم کنی بری
هر چی سر دلم اومد فقط خودت مقصری
گفتی دوسم داری ولی این همه احساست نبود
دلت یه جای دیگه رفت ازم بریدی خیلی زود
***
دیگه دلم رو واسه تو به خاطرات نمیبرم
از کوچه هایی که باهم قدم زدیم نمیگذرم
دارم فراموش می کنم که اینهمه عاشقتم
یه روز میاد که سردم و یادم نمیاد اسمتم
***
منو که از دست دادی و دلت کنار اون شاد
هنوز یعنی نمی فهمی چه اتفاقی افتاده
یه روز که تنها شدی و می خوایی بدونی من کجام
شکنجه میشی وقتی من حتی به خوابت نمیام
***
تموم راهو بد کردی...




(منو از دست دادی از احسان تهرانچی...خیلی قشنگه حتما گوشش بدید)با دیدن پندار که میون در وایساده بود و عاشقانه نگام می کرد لال شدم ...ترس به دلم ریخت سریع بلند شدم ...به طرفم اومد و مجبورم کرد روی صندلی بشینم ...شونه رو برداشت و توی مو هام فرو کرد ...منم مسخ شده از توی آیینه نگاش کردم ..همونطور که نگاش روی موهام بود آروم گفت:

پندار-بابت دیشب معذرت میخوام خانومم ...

باورم نمیشه این واقعا پنداره یا من دارم خواب می بینم ...با دیدن تعجبم لبخندی زد و از روی صدنلی بلندم کردم ...توی چشمام زل زد و آروم ادامه داد:

پندار-ترانه به قرآن به همون خدایی که بالای سرمونه من به هستی هیچ حسی ندارم ...من فقط تورو می خوام ...توی ترانه زندگی منی ...اگه تو نباشی پس کی می خواد برای من ترانه باشه ...

به گوشام اعتمادی نداشتم ...یعنی این پنداره ...منو روی تخت خوابوند وخودش رخ به رخم شد :

پندار-من فقط یه فرصت میخوام ...خانومم میشی؟

احساس می کردم خواستگاری که هرگز نکرد و حالا داره می کنه ...توی چشماش اعتماد و صداقت رو میدیدم نمی دونم چی شد که همه ی دلخوری هام دود شد رفت هوا... با لبخند گفتم:

من-حالاشم خانومتم ...

پندار-اره ولی میخوام واقعی باشه و ...

نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:

من-برای این کار نیازی به اجازه نداری من زنتم ...

اون لحظه مغزم کار نمی کرد ...نگران آینده نبودم ...اصلا آینده ای نبود ...فقط پندار بود و بوسه های پر التهابش ...فقط پندار بود و نفس های گرمش ....
یه هفته از اون اتفاقا می گذره...اون صبح قشنگ ...صبحانه توی تراس ...حرف های پندار ...از همشون میگذرم ...اما یه چیزدیگه ...این دنیا با خبر ماه عسلمون قشنگ تر شد ...اما یه چیزی نگرانم می کرد ...انگار هیچوقت قرار نبود که این خوشی ها پایدار باشه شایدم من توهمی شدم ....نمی دونم...امشب قراره بریم استامبول ...صبح زودتر بلند شدم ...پرهام بیچاره بی خیال طرح ها شده بود باید تا دانشگاه میرفتم و طرح هارو قبل از رفتنم بهش می رسوندم ...کولم رو روی دوشم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم همزمان با من پدار هم بیرون اومد و گفت:

پندار-می خوایی جایی بری ...

سرمو تکون دادم :

من-اوهوم ...چند تا کار ناتموم دارم ...

پندار-حالا حتما باید بری ...

من-اینقدر زود دلت برام تنگ میشه ...

به طرفم اومد و لبامو یه بوسه ی کوتاه زد :

پندار-حتی وقتی پیشمی دلم برات تنگ میشه ...

لبخندی زدم و پایین اومدم ...سویچ رو از روی میز برداشتم و گفتم:

من-سعی می کنم قبل از ظهر برگردم ...

پندار-مراقب خودت باش ...

بیرون اومدم و سوار ال نودم شدم ...باید به فکر عوض کردنش باشم ...توی محوطه ی دانشگاه چشم چرخودم تا پرهامو پیدا کنم ...کنار تریا وایساده بود دستی براش تکون دادم و به طرفش رفتم:

من-سلام ...مثل اینکه دوباره بدقولی کردم ...

پرهام- نگو که یادت رفت بیاریشون ...

خندیدم و گفتم:

من-دیگه اونقدرام بد قول نیستم ...

و طرح ها رو از توی کولم بیرون کشیدم و به دستش دادم ...تشکر کرد و گفت به پندار سلام برسونم ...قرار بود جزوه های کلاس استاد صالحی رو از ویدا بگیرم ولی هر چی دنبالش گشتم نبود گوشیش هم مثل همیشه خاموش بود ...بی خیال شدم و به طرف خونه پرواز کردم ...ساعت ده صبح بود می خواستم پندار رو غافلگیر کنم پس ماشین رو داخل نبردم و بی سر و صدا وارد خونه شدم ...صدای فریاد پندار از بالا میومد:

پندار-دِ بفهم ...انتقام و این جور چیزا رو بی خیال شدم ....

جا خوردم ...با کی داشت حرف میزد ...اروم از پله ها بالا رفتم ...صدای سپهر اروم تر از صدای پندار بود:

سپهر-خیل خوب آروم باش ....اصلا مگه تو نبودی که به ما پیشنهاد انتقام دادی ...مگه تو نبودی که نقشه کشیدی....مگه تو نبودی که گفتی باید با این دخترا بازی کنیم و ....

آراد نذاشت ادامه بده:

آراد-فعلا بسه سپهر ...

به گوشام اعتماد نداشتم کدوم دخترا رو می گفتن ...کدوم انتقام رو می گفتن ...کدوم نقشه رو می گفتن...آب دهنم رو به سختی قورت دادم و از لای در بهشون نگاه کردم ...آراد از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و پندار سرش رو توی دستاش گرفته بود و سپهر ...به سپهر دید نداشتم :

پندار-آره من بودم من بودم ...من لعنتی نمی تونستم چشمای ساحل رو فراموش کنم ...سپهر ساحل قرار بود زنم بشه ....با تموم وجود می پرستیدمش ...

ساحل کیه ؟؟...خدایا این کیه که میخواسته زن پندار من بشه ...پندار داره چی میگه ...عین گیجا فقط به این نمایشی که راه انداخته بودن نگا می کردم:

آراد-می دونیم ...احساستو درک می کنیم ... ما هم زخم خوردیم ...ما هم میخواستیم انتقام بگیریم ...ولی....

پندار پرید وسط حرفش:

پندار-ببین می دونم همه ی اینا تقصیر منه ولی این آبی که ریخته شده ...می دونم اوایل می خواستم سر به تن رادمهر ها نباشه ...خوب می دونم که ...که می خواستم ترانه رو به بازی بگیرم ...می خواستم این نمایش رو ببرم ...حالا به هر قیمتی ...

صداش میلرزید...به دیوار کنار در تکیه دادم ...چشمام لبالب از اشک بود ...کیفم و توی بغلم گرفته بودم و فشارش می دادم ...شاید توی دلم فقط آرزو می کردم که این لحظه ها کابوس باشن ...یه کابوس که صبح با دیدن پندار معصوم همیشگیم تموم میشه ...ولی انگار دنیا نمی خواد خوشی هام رو ببینه ...دستام کم کم شل شدن و کیف رو ول کردم ...کیفم زمین خورد و صدای بلندی داد :

سپهر-این چی بود دیگه ...

پندار-نمی دونم ...

و در باز شد و پندار بیرون اومد با دیدن من چشماش از تعجب درشت شد ... رو به روم وایساد و با لکنت گفت:

پندار-اِ ترانه تویی ....کی رسیدی دختر ...مگه نگفته بودی ظهر میایی من ...

با سیلی که به صورتش زدم خفه شد ...دیگه نمی تونستم خود دار باشم ...خود داری تا کی ...دستمو جلوی دهنم گرفتم و گذاشتم اشکام روی گونم رو خیس کنن ...هق زدم ...سپهر و آراد با نگرانی پشتش وایساده بودن ...همونطور که اشک می ریختم و عقب می رفتم فریاد زدم:

من-خوب نگام کن ...من همون عروسک خیمه شب بازیم که توی نمایشت بود ...

گلدون روی میز رو برداشتم و به دیوار کوبیدم ...دستم برید و خون ازش ریخت ...اهمیت ندادم و دوباره داد زدم:

من-خوشحال باشید که سه تا دختر احمق گیر آوردید ...

پندار جلو اومد و آروم گفت:

پندار-ترانه ...تو داری اشتباه می کنی ...

داد زدم:

من-جلو نیا ...

چشمامو و بستم و دوباره موجی از اشک های گرم روی گونم جا خوش کرد آروم ادامه دادم:

من-خیلی پستی ....

از پله ها پایین اومدم و همونطوری داد زدم:

من-من این نمایش مسخرتون رو تموم می کنم ...ولی دو نفر دیگه هستن که باید بشنون چه بلایی به سرشون اومده ...

گوشیم رو بیرون آوردم و بی توجه به نگاه های التماس آمیز هر سشون به آریانا زنگ زدم...با خنده جواب داد:

آریانا-بله ترانه ...

الان وقت گریه کردن خندیدنت دیگه برای چیه:

من-مهدیس پیشته؟؟...

آرینا-چیزی شده ...

داد زدم:

من-گفتم مهدیس پیشته ؟

جا خورد :

آریانا-آره برای چی؟؟...

من-هر دو بیایید خونه ی من ...آریانا می گم بیایید یعنی مثل باد بیایید ...

آریانا-صدات چرا میلرزه؟؟

بغضم و قورت دادم و زمزمه کردم:

من-منتظرم ....

و عصبی به طرف آشپزخونه رفتم ...آب رو از یخچال بیرون کشیدم...از شدت لرزشی که دستام داشتن نمی تونستم آب رو توی لیوان بریزم ... با عصبانیت پارچ شیشه ای رو روی پارکت ها انداختم ...هزار تیکه شد ...دست های خونیم رو به کابینت کشیدم و همونجا نشستم دیگه پاهام نمی تونستن وزنم رو تحمل کنن ...
سوم شخص



با صدای زنگ در پندار به طرف آیفون رفت و در رو زد ...دلهره تموم وجودش رو پر کرده بود ...نکنه ترانه نتونه ببخشتش ...نکنه فراموشش کنه وو....

سپهر پوفی کشید و روی مبل ولو شد ...مخالفت هاش برای جلوگیری از انتقام فقط یه دلیل داشت ...کسی که اون از دست داده بود خیلی عزیز بود ولی مهدیس چی ...تو این مدت فهمیده بود که با تموم وجودش مهدیس رو می خواد ولی به چه قیمتی ...به قیمت فراموش کردن انتقام مادرش ...

آراد عصبی طول و عرض اتاق رو طی می کرد ...نه ...اون نمی تونه بی خیال آریانا بشه ...می دونست آریانا خیلی سخت گیره و با فهمیدن موضوع دیگه از صد فرسخیش هم رد نمیشه ...

ترانه اما خورد شده بود ...بی توجه به خونی که از دست می داد از آشپزخونه بیرون اومد ...چیک ...چیک ...خون روی پارکت ها چیکه می کرد اما اون اهمیت نمیداد ...در با تمام سرعت باز شد و مهدیس با نگرانی وارد شد...جا خورد اینا اینجا چی کار می کنن ...ته دلش خالی شد یعنی چی شده...ترانه مثل یه مرده ی متحرک شده بود رنگ به رو نداشت و این بیشتر از همه چیز مهدیس رو می ترسوند ...ترانه با صدای ضعیفی گفت:

ترانه-آریانا کجاس؟؟

مهدیس-داره ماشین رو پارک می کنه الان میاد ...

هر دو روی مبل ها نشستن ...مهدیس جرعت سوال کردن رو نداشت ...فضا مشوش و سنگین بود بالاخره این سکوت با اومدن آریانا شکسته شد:

آریانا-سلام ...اینجا چه خبره ...چیزی شده؟؟؟

دوباره زخم دل ترانه سر باز کرد ...چشمای درشتش پر از اشک شد ...بی اختیار فریاد میزد:

ترانه-از این سه تا بپرس ...بپرس چرا ما ؟؟؟...بپرس ما کجای این بازی کثیفیم ...دِ بپرس دیگه ...

دیگه نفس نداشت که ادامه بده ...روی مبل ولو شد سرشو توی دستاش گرفت و فشار داد احساس می کرد که هر آن ممکنه سرش متلاشی بشه ...مهدیس و آریانا با حالت سوالی به پسرا خیره شدن ...پندار روی یه مبل تک نفره نشست و به جای نامعلومی خیره شد ...انگار میخواست گذشته ها رو به یاد بیاره:

پندار-همه چیز از وقتی شروع شد که ساحل اومد اونموقه من توی دانشگاه درس می دادم ...یه دختر لوند و زیبا ...یه استاد ...استاد زبان ...اولش با بقیه دخترا برام فرقی نداشت ولی نمی دونم چی شد که برای پندار مغرور شد همه چیز ...همه کس ...چشماش جادوم میکرد ...همونطور که چشمای ترانه جادوم می کنه ...

نگاهی به ترانه انداخت ولی با دیدن پوزخندش نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

پندار-بهش اعتراف کردم ...بهم خندید ...منی که عادت داشتم دخترا بهم اعتراف بکنن حالا یه دختر داشت به اعترافم می خندید ...گفت که به من نگاه هم نمی کنه ...گفت نمی خواد دیگه منو دور و برش ببینه ....این کارش منو حریص تر کرد چطور می تونست منو رد کنه من که هم پول داشتم هم قیافه ...اینقدر دنبالش رفتم تا قبول کرد باهام یه قهوه بخوره ...توی حرفاش فهمیدم که از پولدار های بی آر و بی درد متنفره ...کسایی مثل من که توی پر قو می خوابن ...بهش گفتم که بدون اون زنده نیستم ...خلاصه بالاخره عاشقم شد رفتم خواستگاریش بی سر و صدا عقد کردیم ...یه روز گفت که میره به خانواده ی عموش تو شیراز سر بزنه گفتم که باهاش میرم قبول نکرد ...با هر بدبختی بود باهاش به شیراز رفتم ...خیلی کم همدیگه رو میدیدیم ...پسر عموش تو یه شرکت صادرات واردات قطعات کامپیوتری کار می کرد ...دیگه ندیدنش برام سخت بود باهاش قرار گذاشتم ...تو یه پارک کنار شرکت پسر عموش ...به خیابون چشم دوخته بودم ...یه تاکسی وایساد ساحل ازش پیاده شد با یه مانتوی سبز خوش رنگ و لبخند جادویی همیشگی ...با لبخند بهش نگاه کردم اما یه دفعه یه سمند مشکی کنار پاش ترمز زد و یه مرد با سرعت دستمالی رو روی دهنش گذاشت ...تا به خودم بجنبم ساحل رو که بی هوش بود سوار ماشین کردن و رفتن ...همون لحظه عادل رو دیدم پسر عموی ساحل رو میگم ...با عجله به طرفش رفتم و همه چیز رو گفتم ...گفت که بیخیال ساحل بشم ...اونو به عراق میفرستن ...هیچکس هم نمی تونه کاریش بکنه ...با حال نزاری گفتم که به پلیس خبر میدم اونم بهم فهموند که این کارا فایده ای نداره فقط خودم رو آتیش میزنم ...با بیچارگی پرسیدم چرا این کارو با ساحل کرد اونم اعتراف کرد که عاشق ساحل بوده و وقتی دیده که اون بهش پا نتمیده برای انتقام اون رو به شرکتش که در اصل یه باند بزرگ خلافکاریه معرفی کرده تا با چند تا دختر دیگه بفرستن اونور آب ...جوابش فقط مشت های من بود ...شکستم ....شدم یه مرده ی بدبخت ...خانواده ی ساحل به پلیس خبر دادن و بعد از یک ماه اعلام کردن که جسد چند دختر رو توی مرز ایران عراق پیدا کردن بعد از تشخیص هویت و دیدن ساحل تصمیم گرفتم که نفس عادل رو ببرم ...اون آدم کثیف دار و ندارم رو ازم گرفته بود ولی قبل از این که من کاری بکنم آدمای باند اونو از بین بردن ...براشون یه خطر شده بود ...شدم یه آدم مست و بی دین ایمون تا روزی که از اداره ی پلیس بهم زنگ زدن ...گفتن که در مورد پرونده ی ساحل باید باهام صحبت کنن ...اونجا سپهر و آراد رو دیدم ...دورا دور میشناختمشون بالاخره بابا هاشو از کله گنده های این مملکت بودن ...برام جای سوال بود که اینا اینجا چی کار می کنن ...

نگاهی به آراد انداخت و زمزمه کرد :

پندار-شاید بهتر باشه که خودت بگی ...
آراد کنار پنجره وایساد و دستاشو از پشت به هم قلاب کرد شاید نمی خواست که صورت آرینا رو که از خشم قرمز شده بود رو ببینه...مهدیس با گیجی به بقیه نگاه می کرد ...
آراد با صدای تحلیل رفته ای شروع کرد:

آراد-اون موقع ها ما شیراز زندگی می کردیم ... از وقتی خودمو شناختم آرمین هوامو داشت ...برادر بزرگ ترم بود و مسئولیت من هم گردنش ...همیشه کار درست رو انجام می داد پاشو هیچوقت کج نمیذاشت ...برعکس اون من به بچه ی سرکش بودم ...به خاطر زیبایی و پولمون خیلی ها دنبالمون بودن اون محل نمی داد ولی من انواع دوست دخترا رو داشتم ...سه سالی ازم بزرگ تر بود و از همه ی کارام خبر داشت در واقع میشه گفت دورا دور مراقبم بود ...آرمین برام یه بت بود روش قسم میخوردم ...تا اون شب شوم ...آرمین نیومده بود و مامان مثل مرغ سر کنده بال بال می زد ...من اصلا نگران نبودم چون برادر خودم رو خوب میشناختم ولی مثل این که شامه ی مامان قوی تر از اعتماد من بود ...دو روز دیگه گذشت وخبری از آرمین نشد ...ته دلم نگران بود ...شب ساعت دوازده بود که آرمین اومد زیر چشماش گود افتاده بود و رنگ پوستش تیره شده بود موهاش آشفته و لباساش خاکی ....اینا همه بهانه ای شد که مامان خون به پا کنه ...هر چی می گفتیم جواب نمیداد فقط با یه نگاهی که دل آدمو میلرزوند بهمون خیره میشد ...یه ماه گذشت خیلی کم میدیدمش رفتم در اتاقش در زدم ولی صدایی نیومد ...در قفل بود ..نگران شدم و در رو شکستم 

اشک های مزاحم روی گونش رو سریع پاک کرد و با بغض ادامه داد:

آراد-آرمین وسط اتاق افتاده بود ...توهم زده بود ...با ترس به طرفش رفتم به سختی نفس میکشید ...صداش زدم ولی فقط یه جمله ی کوتاه از دهنش خارج شد(منو ببخش)و چشماشو بست ...نمیگم حالم چطوری بود چون قابل توصیف نیست ...دکتر علت مرگش رو مصرف حشیش زیاد اعلام کرد ...باورم نمیشد آرمینی که به اسمش قسم میخوردم حشیش کشیده باشه ...دیگه خواب و خوراک نداشتم دنبال دوستاش بودم ...یکی از دوستای صمیمیش گفت که این اواخر زیادی دور و بر خسرو میپلکیده ...خسرو با آرمین لج داشت آخه دختری که خسرو براش جون میداد عاشق آرمین بود ...رفتم پیشش و پرسیدم آرمین باهاش چی کار داشته اوایل حرفی نمیزد ولی آخرین بار که رفتم پیشش گفت که با کمک نوچه هاش آرمین رو به یه متروکه بردن و بعد از این که تا خورده زدنش معتادش کردن از اون به بعد هم برای مواد آویزون خسرو شده ...شنیده بودم خسرو یه ساقی ...ساقی مواد ...با یه نقشه ی حساب شده موقع ی پخش مواد اونو به پلیس معرفی کردم ولی بازم دلم آروم نگرفت ...همونطور که پندار گفت یه سه ماه بعد از این ماجرا از اداره ی پلیس تماس گرفتن و خواستن که برم اونجا ...

دیگه توان سر پا ایسادن رو نداشت از همه مهم تر جرعت نداشت به چشمای اریانا نگاه کنه ...روی اولین مبل نشست و سرش رو با دستاش پوشوند ...حالا نوبت سپهر بود ...سپهر به دیوار تکیه داد و با نرمش شروع کرد:.
سپهر-زندگیم خلاصه میشد توی مامانم ....حق هم داشتم پسرا همه مامانین ...وقتی میگم مامان نه مامانی که آشپزی می کنه ...نه ....مامان من یه زن واقعی بود ...چهار تا کارخونه رو روی یه انگشتش میچرخوند ...یه نمونه ی کامل یه خانوم استوار ...به قول خودمون شیر زنی بود واسه خودش ...قرار بود با یه کارخونه توی شیراز قرارداد ببنده بعد از این که از سفر برگشت به طور اتفاقی شنیدم که به بابا میگفت که این کارخونه منبع فساد ...میگفت که شنیده که رئیس کارخونه به یکی از کارمندا میگفته که مواد رو توی انبار جاسازی کنن ...مامان عزمشو جزم کرده بود که این کارخونه رو ریشه کن کنه ...به پلیس خبر داد اونا هم به همونجا رفتن اما خبری از مواد نبود ...قبل از رسیدن پلیس همه رو به جای دیگه ای منتقل کرده بودن ...اونا فهمیده بودن که همه ی اینا زیر سر مامان منه ..تو یکی از کنفراس ها مامان رو دزدین و بردن به یه جای خلوت ...

بی مهابا اشک میریخت ...یعنی این اشک ها می تونن بی مادریش رو تسکین بدن:

سپهر-با سه تا گلوله مامان منو از پا در آوردن ...هیچوقت خاکسپاری مامان رو یادم نمیره ...سمیرا زجه میزد ...نازنین دو ساله گریه میکرد ...سامان غش کرده بود و من ...من تو سکوت بهشون نگاه میکردم ... در ظاهر آروم بودم ولی از درون فرو میریختم ...بعد از دیدن پندار و آراد توی کلانتری سرگرد هر سه مون رو خواست ...همگی تعجب کردیم ...یعنی ما چه ربطی می تونستیم به هم داشته باشیم ...بعد از این که نشستیم سرگرد بهمون گفت که تموم بلاهایی که سرمون اومده همه از پیش تعیین شدس ...همگی کار همون شرکته ...گفت که اونا سوژه هاشون رو انتخاب می کنن و بی رحمانه از بین میبرنشون ...گفت که چون مدرکی معتبری ازشون ندارن نمی تونن اقدامی بکنن ...بعد از اونجا نمی دونم چی شد که شدیم دوست های جدا نشدنی ...پندار دم از انتقام میزد ...منم بدم نمیومد آراد هم که صد درصد موافق بود ...قرار شد انتقاممون رو از خانواده هاشون بگیریم...بیشترین سهام ها مال پدرای شما بود ...پندار عکس خوانواده هاتون رو گیر آورد و بعد از چهار ماه کار کردن روی نقشه ای که کشیده بود گفت که از اوایل مهر ماه شروع میکنیم ...تصادفمون با شما بودن تو یه دانشگاه همگی از پیش تعیین شده بودن ...ولی...

دیگه ادامه نداد ...خجالت می کشید که ادامه بده خوب می دونست که دخترا هیچ دخالتی توی کارای باباهاشون ندارن ...مهدیس به طرف سپهر هجوم برد و دو دستی یقه ی لباسش رو چسبید همونطور که سعی می کرد سپهر بی حال رو تکون بده داد زد:

مهدیس-ولی تورتون به سنگ خورد ...ترانه فهمید و همه ی نقشه هاتون نقش بر آب شد ...دِ چرا حرف نمی زنی عوضی ...

ترانه و آریانا با زحمت مهدیس رو از سپهر جدا کردن ...اریانا از خشم قرمز شده بود ...توی دومین عشقش هم شکست خورد ...خدارو شکر میکرد که با آراد ازدواج نکرده بود ...اما ترانه بزرگترین قربانی این ماجرا بود
احساس می کرد یه احمقه ...یه احمق که اجازه داده باهاش بازی بشه ...فکر اینکه کسی که عاشقشه برای انتقام وارد زندگیش شده دیونش می کرد ...این فکر هر کسی رو دیونه می کنه ...خون دستش بند نیومده بود ...زخم عمیق بود ولی نه عمیق تر از زخم دلش 

مهدیس درمونده کنار دیوار نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود بی توجه به اطراف به پنجره خیره شده بود و اشک میریخت ...بدون اینکه چشماشو روی هم بزاره اشکاش سریع راه خودشون رو باز می کردم ...نمی تونست قبول کنه ...سپهر با زندگیش چی کرد ...چرا مستحق همچین مجازاتی ...

آریانا ی مغرور داستان شکست ...خورد شد ...برای دومین بار ...این عشق چیه که همه رو با یه دلیل محکوم میکنه ....اونم مثل بقیه اشک میریخت ...باید یه کاری می کرد ...غرورش براش خیلی عزیزه ولی غرور چه معنی میده وقتی عشقت بزرگ ترین دروغ زندگیت رو بهت گفته ...

اولین نفر مهدیس بلند شد ...انگار دیگه تو این دنیا نبود فقط به طرف در میرفت ...نفس کشیدن براش سخت شده بود ...سپهر نگران جلوش وایساد همونطور که شرمنده سرش رو پایین انداخته بود با صدای ضعیفی گفت:

سپهر-حالت خوب نیس میخوایی کجا بری؟؟

مهدیس با نفرت سرش رو بالا آورد:

مهدیس-مگه برات مهمه ...

تو گریه خندید ...یه خنده ی تلخ ...خنده ای که مزه ی قهوه ی اسپرسو میداد:

مهدیس-منو نخندون ....تو که انتقامت رو گرفتی دیگه چی میخوایی از جون من لعنتی ...بزار برم به درد خودم بمیرم ...

و خواست بره که سپهر دستشو گرفت ...با خشونت دستش رو بیرون کشید و زمزمه کرد:

مهدیس-بهت گفتم که دروغ یه گناه نابخشودنی ...پس به جهنم وجودم خوش اومدی ...

و خمیده به طرف در رفت ...سپهر احساس میکرد قلبش میسوزه...حتی بیشتر از موقع ای که مامانش رو توی خروار خروار خاک تنها گذاشت ...

ترانه و آریانا هم با همون وضع پشت سر مهدیس از اون خونه بیرون رفتن ...ترانه پشت رول نشست ...مهدیس کنارش و آریانا پشست سرشون سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد ...شیشه خنک بود و آریانا سرش رو بهش فشار میداد شاید میخواست خودشو توی اون شیشه حل کنه ...سکوت ماشین مرگ آور بود ...مهدیس نمی تونست توی این سکوت نفس بکشه ...دستش رو برد و ضبط رو زد:


دنیا دل منو ببین
تنها ترین خلق خداست
همیشه هر چی خواستمو داغشو رو دلم گذاشت
شدم آواره ی کوچه
تموم شده تحملم
خسه از تموم روزا
حتی روز تولدم
***
دنیا دنیا چشم من پر آب
اونی رو که میخواستمش دادی یکی ساده
دنیا دنیا چشم من خیسه
چرا هر چی غمه واسه من مینویسه
تو که نمی خواستی با من باشی زوری
خدا به من بگو تا کی بشکنم این دوری
باز یه درد تازه
باز دلم میبازه
بزار بمیرم یا باید بگیرم اجازه ....


(دنیا از حجت دورولی)مهدیس عصبی ضبط رو خاموش کرد و بلند بلند شروع به گریه کرد ...ترانه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و مهدیس رو توی آغوشش کشید ...هر دو با هم گریه می کردن...
شونه های آراد میلرزید ...سرش توی دستای بزرگش قایم شده بود و شونه هاش بالا پایین می شدن ...سپهر دستشو توی موهاش نگه داشته بود و با ناباوری به در زل زده بود 
یعنی مهدیس رفت ....یعنی اون دیگه نمی تونه مهدیسو داشته باشه ...نه مهدیس زنشه چه بخواد چه نخواد باید باهاش بمونه...پندار هم که حال و روزش معلوم بود ...داغون ...سپهر ناخود آگاه زبون باز کرد:

سپهر-یعنی الان چی میشه ؟؟؟

آراد عصبانی فریاد زد:

آراد-نکنه انتظار داری بیان باهامون زندگی کنن ...معلومه که آخرش طلاقه ....

سپهر بلند تر داد زد:

سپهر-خیلی دلت میخواد ازش طلاق بگیری ...

آراد یقه ی کتشو گرفت :

آراد-خفه شو لعنتی ...خفه شو ...من آریانا رو خیلی دوست دارم ...

سپهر-پس چرا همچین زری زدی ...

آراد آروم آروم یقه ی سپهر رو ول کرد و به همون آرومی گفت:

آراد-چون من واقع بینم ...ما اشتباه کردیم ...نباید تقاص گناه کسی رو خانوادش بدن ...

سپهر-آره ما یه گهی خوردیم ولی نباید اینطوری عذاب بکشیم ...

پندار مداخله کرد:

پندار-بسه ...



***



آریانا



ترانه به طرف آپارتمانمون میرفت ...نمیخواستم پیدامون کنن ....همونطور که تکیه داده بودم پرسیدم:

آریانا-میری طرف آپارتمان ....

ترانه-اوهوم ....

من-بزن بغل ...

با تعجب ولی بیحال پرسید:

ترانه-واسه چی ...

من-میگم بزن کنار 

گوشه ی خیابون ماشین رو نگه داشت ..همونطور که در رو باز می کردم گفتم:

من-پیاده شو ...

پیاده شد و من جاشو پر کردم ...عقب نشست ...فرمون خونی بود ....احتمالا توی درگیری دستاش بریدن ...پایین مانتومو پاره کردم....دیگه بکشنم هم این مانتو رو نمیپوشم ...مثل این که نحس بود...تیکه ی بریده رو گرفتم سمتش:
من-دستات رو ببند ....خیلی خون میان 
بی حرف از دستم گرفت...از بریدگی دور زدم و به طرف خارج از شهر روندم ....مهدیس مظلوم کنارم خوابیده بود ...ترانه پرسید:


ترانه-کجا میریم ؟؟...

من-آپارتمان رو بلدن ...بهتره بریم شمال...خونه مامان بزرگ ...

ترانه-نمی خوایی قبلش یه زنگ بزنی به مامان بزرگت ببینی شماله یا نه ...

من-نیازی نیست ...اون این موقع ی سال از شمال دل نمیکنه ...بهتره که از این عوضیا دور باشیم ...

ترانه-باهات موافقم ...

یه ربع گذشت ...یه چیزی بدجور فکرم رو مشغول کرده بود :

من-میگم ترانه ...

ترانه-چیه ...

من-نکنه اینا راست باشه ...نکنه باباهامون تو کار خلافن ...نکنه قاتلن ...

با خشونت گفت:

ترانه-ببند دهنت رو آریانا ...چه طور میتونی اینا رو به باباهامون نسبت بدی ...

من-یعنی تو میگی اونا دروغ میگن ...

چند لحظه سکوت و با تردید جواب داد:

ترانه-نمی دونم ...

ترجیح دادم بقیه را رو با سکوت بگذرونم ....میخواستم فکر کنم ...به آیندم ...به بابام ...به همه چی ...
مهدیس رو تکون دادم ...پلکاش لرزید و بعد چشمای طوسیش باز شد:

من-رسیدیم ...

قطره اشکی از کنار چشمش پایین ریخت ...می دونستم اون بیشتر از ما احساسی ...نگاهی به درختای سبز اطراف انداخت و پرسید:

مهدیس-اینجا کجاست؟؟

لبخندی زدم ...هر چند به زور بود:

من-دوست داری کجا باشه؟؟.

با ذوق دستاشو به هم زد:

مهدیس-نکنه شمالیم ...

لبخندم واقعی شد ...دیدن شادیش شادم میکردم ...سرم رو تکون دادم و گفتم:

من-زدی وسط خال ...بپر پایین وروجک ...

ترانه هم از خواب بیدار شد ...در حالی که دستاشو میکشید گفت:

ترانه-رسیدیم ...

من-آره تورو خدا ببخشید که تا اینجا رانندگی کردی به خودت زحمت دادی ...

خندید :

من-دلم برای خنده هات و شیطنت هات تنگ شده ...دلم میخواد با صدای نکرت صبحا بیدار بشم ...

کیفشو توی سرم زد و قهقهش ماشین رو پر کرد ...این اکیپ شاد ماست ...نه اون سه تا آدم غمگین یه ساعت پیش ...مهدیس میخواست پیاده بشه که مچشو گرفتم:

من-بهم قول بدید که این چند روز رو شاد باشید ...

مهدیس-آخه ...

نداشتم ادامه بده:

من-آخه نداریم مهدیس خانوم ...یادته وقتی اومدیم تهران هیچ غمی نداشتیم ...دیگه نمیخوام به خاطر سه تا احمق ناراحت باشم ...دیگه نوبت اوناست که عذاب بکشن ...ما به اندازه ی کافی عذاب کشیدیم ...الانم آوردمتون اینجا که بخندید ...

مثل این که حرفام بدجور اثر کرد چون هر دو با خوشحالی پیاده شدن ...در خونه ی قدیمی مامان بزرگ رو زدم ...صداش از حیاط اومد:

مامانی-کیه؟؟؟

من-مهمون نمیخوایی مامانی ...

درو باز کرد و با دیدنم گل از گلش شکفت ...محکم بغلم کرد و قربون صدقم رفت:

مامانی-فدای اون قد و بالات آریانای من ...کجا بودی تا الان ...قربونت بره مامان بزرگ ...

من-خدانکنه ...

ترانه صورتشو کشید تو هم و گفت:

ترانه-مامانی هنوز نتونستی یه پیرمرد پولدار رو تور کنی ...بابا من دلم عروسی میخواد ...به فکر من نیستی به فکر پیرمرده باش لااقل ...

لباشو آویزون کرد و ادامه داد:

ترانه-آخه چطور میتونه یه دافی مثل شما رو از دست بده ..

مامانی منو ول کرد و رفت گوش ترانه رو پیچون:

ترانه-آی آی ...آی ...غلط کردم ...آی ...

مامان-تو باز اومدی آتیش بسوزونی 

ترانه-ول کن جون خاله مرجان ...آخ گوشم کند...

مامانی گوشش و ول کرد و اونم با یه دست شروع کرد به مالش دادنش ...مهدیس رفت تو بغل مامانی و با گریه گفت:

مهدیس-مامانی دلم برات تنگ شده بود ...

مامانی با تعجب و نگرانی گفت:

مامانی-گریه می کنی عزیز دلم ؟؟...مگه من مردم که گریه میکنی 

من و ترانه به مهدیس چشم غره رفتیم ...مامانی به ترانه اشاره کرد و گفت:

مامانی-اگه این آتیش به سر کاری کرده بگو تا اون یکی گوشش رو هم بکنم ...

ترانه به نشانه ی اعتراض لب و لوچش رو آویزون کرد ...مامانی خندید ...چین و چروک هاش با اون روسری شمالی خیلی خوشگلش کرده بود:

مامانی-بیا بریم تو ننه ...قول میدم برات باقالی پلو بزارم ...از اونایی که دوست داری ...

ترانه پرید تو منم رفتم تا یه دوش بگیرم ...صدای مامانی رو شنیدم که با مهدیس حرف میزد:

مامانی-لازم نکرده ...این دور و برا خلوته ...وایسا با آؤیانا و ترانه میری ...

مهدیس-قول میدم مواظب خودم باشم ...من رفتم ...

مامانی مثل همیشه زیر لب غرید:

مامانی-دختره ی سر به هوا ...حیا هم حیای دخترای قدیم ...

هیچ کدومشون مادربزرگ نداشتن فقط من داشتم تا پارسال مامان بزرگ پدری مهدیس بود ولی اونم ناراحتی قلبی داشت و عمرش کفاف نداد ...به خاطر همینه که مامانی برای هممون عزیزه ...
مهدیس



به ساحل نزدیک میشدم ...عاشق دریام ...بی رحم در عین مهربونی ...همونطور که نزدیک و نزدیک تر میشدم صدای سیم های گیتار هم نزدیک تر میشد ....خیلی غمگین میزد ...انگار از قلب صاحب گیتار خبر میداد ...نزدیک شدم ...یه دختر حدودا بیست ساله ی ناز رو یه چهار پایه نشسته بود ...چون کسی اون اطراف نبود موهای بلندش رو بیرون گذاشته بود ...باد هم از این فرصت استفاده میکرد و موهاشو تکون می داد ....نزدیکش رفتم ...خیلی قشنگ میزد ...دست روی شونش گذاشتم ...بالا پرید ...با دیدنم دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:

-ترسیدم بابا ...

من-نترس نترس کاریت ندارم ....

با شکاکیت نگام کرد و گفت:

-برو میخوام تنها باشم ...

چه پرو و خوش اشتها هم هست:

من-نه بابا ...نکنه ساحل و خریدی خانوم زرنگ ..

-حالا هرچی ...حوصله ی مزاحم ندارم ...فقط برو ....

بی توجه به حرفاش کنار چهارپایه روی شن های داغ دریا نشستم و زانو هامو بغل کردم :

من-چرا اونقدر غمگین میزنی ...؟؟

-به تو ربطی نداره ...گم شو ...

با عصبانیت گفتم:

من-حرف دهنت رو بفهم دختر کوچولو ...هی من هیچی نمیگم تو بد تر می کنی ...

ساکت شد ...شاید فهمید که زیاده روی کرده...اروم تر ادامه دادم:

من-نگفتی چرا اینقدر غمگین ساز میزنی ....

-گفتنش چه دردی از تو دوا می کنه

آهی کشیدم:

من-شاید هم درد باشیم ...

با تعجب نگام کرد ...آروم گفت:

-ببینم تو هم ساز میزنی ؟؟

من-فکر کن آره ...

-خسته شدم از بس خودم زدم ...میخوام صدای ساز یه نفر دیگه رو بشنوم ...

گیتار رو گرفتم :

من-بی صداشو دوست ندارم ....یه آهنگ برات میزنم ...

سرشو تکون داد که یعنی باشه ...دستامو روی سیم های گیتار تکون دادم ...آروم شروع کردم به خوندن...یه آهنگ فوق غمگین براش خوندم ...بعد از تموم شدن آهنگ چشمامو باز کردم یه دستمال به طرفم گرفت و گفت:

-اشکات ....

دست به گونم کشیدم ...خیس خیس بود ...یعنی من جلوی یه غریبه که حتی نمیشناسمش اشک ریختم ...چقدر ضعیف شدم من ...لب باز کرد:

-مثل این که راست میگی ...همدردیم...امیدوارم راز دار باشی ...از وقتی که چشم باز کردم اهورا نقل مجلس بود....شرین کاریاش ...درساش ...تواناییاش ....زیباییاش ... پسر خالم رو میگم ...من عاشق و شیداش بودم ...البته همه بودن ...همه ی دخترای فامیل نگفته براش جون میدادن ولی من فرق داشتم من عاشق قد و بالاش نبودم ...عاشق خودش بودم ...بهش اعتراف کردم گفت که براش بیشتر از یه دختر خاله نیستم ..گفت که این حرفا رو فراموش میکنه ...خالم براش یه دختر انتخاب کرد اونم برای این که از دست من خلاص بشه قبولش کرد ولی خودش هم بی میل نبود ...حالا هم اومدیم ویلای بابا بزرگ و مامان بزرگم ...دلم برای قلب ساده ی خودم میسوزه ...
دلم براش سوخت ...مگه چند سالش بود ...



:: موضوعات مرتبط: دختران زمینی پسران آسمانی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: